فاتولز - جدیدترین ابزار رایگان وبمستر
او می رود دامن کشان ... - اقلیم ِ احساس
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

 

 

دست بر نمی دارد از چنگ زدن به تسبیحش ...

نمی دانم برای ِ دل ِ مَ.ن امن یجیب می خواند

یا برای ِ چشمان ِ خودش ...

 

نمی دانم ...

این روز ها خیلی کم می دانم

اصلا نمی خواهم که بدانم

دلم بی خیالی ِ مطلق می خواهد

نمی شود

نمی شود دیگر ...

.

.

.

تمام ِ حرف هایش را واژه به واژه از حفظم

حتی صدایش را ...

اما باز هم می خواهم او با صدایش برایم حرف بزند

دوست دارم نصیحتم کند

دوست دارم خودم را بزنم به فراموشی

به فراموشی ِ خیلی چیزها ...

اما ...

گاهی ...

مدارا نمی کند دیگر

دوست دارم همین مدارا نکردن هایش را حتی!

...

این روز ها بیشتر اصرار دارد از خاطراتم بشنود

نمی پرسم چرا

می دانم برایش سخت است گفتن ِ این حرف ها

یاد آوری ِ تو

سخت است برای ِ او ...

اشک ِ حلقه شده در چشمانش را می بینم وقتی از تو می گویم

گرفتگی صدایش را

دلگیر بودنش را

 

حالش هر روز بدتر می شود

اما باز هم می خواهد بشنود

از مَ.ن

از تو

از خاطراتمان

می دانم

روزی ...

همین حرف ها جانش را می گیرد

می شود نرسد آن روز؟

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پ.ن:

می شود ... نرسد آن روز ..می شود ... می شود ....

 

 

 

 

 



+ 3:52 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر
دریافت کد گوشه نما